۱۳۹۳ دی ۲۹, دوشنبه

چند سال گذشت. عین یک بچه مریضی که در خانه داری و به خاطر خودت و نه به خاطر بچه آن را هرگز بیرون نمی بری. می ترسی نگاهت کنند. می ترسی اشکت از مشکت سرازیر شود. اما بچه من چند تا کاغذ بود. چند تا همش! بعد از چند سال در یک روز سرد زمستانی در کشو را باز کردم و پاکت را برداشتم. از لای پاکت نگاه کردم دیدم اوه اوه خودشان هستند. توی پاکت از سیبری سرد تر! 
کت نپوشیدم. پالتوی سیاه بلند پوشیدم. این پالتوی روزهای سخت زندگیست. خانم پشت باجه پرسید علت؟ گفتم. همه برگشتند نگاه کردند و من به بُرش شیشه بری که چقدر با دقت نیم دایره را شکل داده هر چه بیشتر مثل جغد دقت کردم. تلفن را برداشت. شرح واقعه را با موضوع بلند بلند داد و همه از من جغد تر. خلاصه کاغذ ها از پاکت در آمدند و من از پشت باجه ریش خندی بهشان زدم که برید بابا پی کارتون. صدای توی دلم: یوووه یوووه یووویووو. 
شب دور میز گرد سالن نشستیم. پرسید راستی تو تجربه داری؟ این بار دقت نکردم. سرم را بالا گرفتم. مثل قناری. لبخند را روی لبم چفت کردم و گفتم. داشتم. خوبش هم داشتم. صدای توی دلم: تکرار مانع کسب است. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر