شبم زود به خیر نشد. بر عکس خیلی هم دیر. یک جایی تمام تکنیک هایی که تا الان بلد بودی تا بتوانی مغزت را که با سرعت هزار تا می دود را ایست دهی، نمی شود که نمی شود. همان لحظه ای که نئو تمام کوچه ها را بارها در طول ماتریکس دویده و خیلی هم خارق العاده بوده اما رسیده به تلفن و یک جای کار لنگیده و نتوانسته برگردد. یک فن جدید در صحنه های بعدی هست که من و توی بیننده دل ریزشمان بند بیاید و خیالمان حداقل برای چند دقیقه آرام بگیرد. راه رفتن، پشت پنجره ایستادن و کوچه خلوت را نگاه کردن، لباس هایت را کندن، زیر پتو رفتن و حتی آغوش هیچ بالشتی کاری از پیش نمی برد.
آخر هفته قرار است اجراء داشته باشم. امروز چند طبقه مرکز خدید را بالا و پایین کردم هیچ ایده ای از پشت شیشه ها در دل و جانم رخنه نکرد. یک جور عجیبی خنگ می شوم نزدیک های اجراء. یکی از کارهایی که حجم عظیمی از اراده ام را می گیرد اینست که زنگ بزنم و کمی توجیه و بهانه به هم بدوزم و بگویم باشد هفته دیگر اما تا به حال که کار نیامد بوده و هست زین پس به گمانم.
مصائب بعدی ام تعرض است. تعرض به چیزهایی که نمی خوام ایکس بداند. آدمی هستم با درهای آهنی شبیه دیوار که اصلا معلوم نیست در هستند. کبک طور اصلن. دلم نمی خواهد کسی همه چیز را با هم بداند. حتی اگر دانست هم به رویم نیاورد. چرا؟ چون تجربه خوبی نداشته ام. شاید هم کاملا با دنیای من غریبه باشد و اصلا تجربه ای در کار نباشد ولی همینم که هستم. مثلن دیشب بعد از اینکه تلفنم تمام شد دیدم از یک شماره روی تلفتنم پیغامی هست. اسمم در پیام بود. کیست که نمی شناسمش. خوب مام بود. مام با من مارپل نباش لطفا. این همه تمنای من است. همین قدر فاصله ملموسی که با هم داریم بگذار سر جایش باقی بماند. اینکه از من ده تا رقم داری به نظرم کفایت می کند. چرا می خواهی همه تلفن های عالم را که ممکن است من داشته باشم، داشته باشی؟ با خودم فکر کردم الان هر انگشتم ممکن است تیغ موکت بری باشد، پس چیزی ننوشتم. جای آن آب خوردم. شیر خوردم. آشپزی کردم. دو خط نوشتم و در آخر چراغ را خاموش کردم و در تاریکی سقف را نگاه کردم. تمام تلاشم را کردم تا ستاره ها، گوگل اِرس و هیچ کس پیدایم نکنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر