۱۳۹۳ دی ۱۴, یکشنبه

راه افتادم چرخید روی صندلی اش. فکر کردم می خواهد چیزی عقب بگذارد اما او چرخیده بود تا حساب دلتنگی اش را تسویه کند. آرام تر از همیشه بود. پرسید چقدر وقت داری؟ گفتم هر چقدر وقت بخوای دارم. چشمهایش برق زد. نشست آن طرف میز و یک کم تعریف کرد و بعدش من آس هایم را رو کردم. نگاه کرد و نپرسید هیچ چیز. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر