۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

داشت می دوید که پاش گیر کرد به مرد و با صورت خورد زمین. اولین چیزی که در صورتش دیدم چشمهایش بود. درشت و زیبا و پر اشک. انگار کسی را یافته بودم که دلم می خواست بغلش کنم. دلم می خواست پا به پایش اشک بریزم. دلم می خواست صبر کنم تا بزرگ شود و معشوقه اش شوم. صورتش را گرفتم رو به بالا و بین ترس از خون صورتش تنها توانستم بگویم تو چقدر زیبایی. اشک هایش بند آمد و من نفسم. آدمی به آغوش های گنگی پناه می برد که خیال نمی برد.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر