۱۳۹۳ اسفند ۴, دوشنبه

از قصه ها

روز اول را رفتم خانه مادر ِ پدری. همه بچه ها بزرگ شده بودند. چند روز پیشش با هم حرف زده بودیم. دریا کنار بود. خواسته بودم با هم تا جایی برویم اما نبود. حالا زنگ زده بود. خواسته بود بار و بندیلش را از دریا کنار بردارد بیاید نزدیکتر. گفته بودم می روم سفر. پرسیده بود با کی جواب داده بودم همسفر طبعا. او هم نبود تنها می رفتم. سالها بود دلم می خواست بین ماسه ها راه بروم و سکوت شنزار ها را بشنوم. گفت شب می رسد و بار و بندیل جمع می کند برای همراه شدن. همین که انقدر نا خواسته می خواهد، آدم را می میراند.شب زنگ زد که رسیدم، چی بیارم؟ خودت و اسباب راحتی ات را. خدا حافظی کردیم و قرار شد صبح، طلوع را بیرون خانه ها ببینیم. هر کسی طلوع خودش را دید و هر کسی خانم و آقای دالوی خودش بود. هوا سرد بود و باد عجیبی می وزید. پوست را می سوزاند و کمی بعد تر هوای گرم مطبوع پشت پنجره ها دلت را روشن می کرد. بین راه می ایستادیم و هیزم روشن می کردیم و چای ذغالی و املت بر پا می کردیم . لذتش برایم آنجایی رنگی رنگی تر می شد که نقشه باز می کردم که راه را بجورم و پیدا کنم از کجا داریم می رویم و کدام جاده را باید بپیچیم.  به الباقی تلکس می کردم و جواب می آمد در راه روانند. حال دیدن نا دیده ها دلم را جلا می داد. رها بودم و فکر رسیدن در سرم نبود. غروب رسیدیم به جایی که خودمان اسمش را رسیدن گذاشتیم. کلاهش را داد کشیدم سرم. یک کنده بزرگ آوردند تا بین دو چادر روشنش کنیم تا صبح شود. نوشیدنی های گرم و لذت تماشای آتش و باقی همه سکوت. چه می خواستم؟ همین را. چه می خواهم؟ آن همه رهایی را. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر