یک پک بزرگ کارهای ناتمام دارد. کتاب های ناتمام کنار تختش را جمع کرد توی یک کارتن. ورق های بیمه بی سرانجام را گذاشته زیر کیبرد. برنامه های نا تمام و اصلا شروع نشده دارد. در ذهنش یک کار را کلید زده اما آیا واقعا آن کار حقیقی است؟ قرار گذاشته آدم ها را ببیند. ندیده اما. آرزوهایش هم یادش می رود گاهی. فقط جاهایی که گیج و خسته می شود از خودش می پرسد همین را می خواستم؟ این را واقعا؟
با امروز می شود نُه روز که وسایلم را در وسط خانه رها کردم. خانه را باور نکرده ام هنوز. برایم اینطوری جا افتاده که گاهی عکس های خانه قدیم را می بینم و یادم می افتد خالیست دیگر. بعد نشانه ها را دنبال می کنم و پیدا می کنم نشانی جدیدم را. خودم را اما درش جا نداده ام هنوز. اطرافیان هم می بینند که جا زده ام، دست کشیده ام، وا داده ام. مرثیه "چرا کاری نمی کنی، چرا؟ ما بی قراریم!" می خوانند و به وضوح معلوم است دلم نمی خواهد چیزی بشنوم. همه چیز دو راهی شده است. انگار درخت زندگی رسیده آنجایی که بازیش گرفته. برود یا نرود؟ این یا اون؟ بسازم یا آماده اش را بخرم؟ می رسد یا نمی رسد؟ می خواهم یا نمی خواهم؟ بزنم یا نزنم؟ بگم یا نگم؟ ببینمش یا نبینمش؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر