۱۳۹۳ اسفند ۱۵, جمعه

از در پارکینگ عقب عقب اومدم بیرون. برای اولین بار داشتم می رفتم توی چراغ برق. برای آخرین بار بود از آستانه ی این در رد می شدم. حواسم کجا بود؟ 
... اون سه صبحی بود که لوک در ماشین را باز کرده بود تا به راننده بگوید دارد می خورد به تیر چراغ برق. بعد نگاهش را انداخت بالا و از پنجره من را دید که نگاهش می کنم و دستهایش را رو به آسمون تکون تکون داد و تلفنم زنگ خورد و دیدم نوشته لوک ایز کالینگ! یس لوک؟ لوک گفت برو پشت بوم و ماه و ستاره ها رو نگاه کن تا ویدت از سرت نپریده. اون شب آُسمون خیلی ستاره داشت. خیلی... 
... اون روزی رو که بارون خیلی زیاد می بارید و لوگان از در رفت و از سر نرفت... 
... اون روزی رو دیدم که پشت مزدا رو از بالا پشت پنجره ها می سوکیدم. اون روزی که از این همه فاصله صدای قلب اسبا رو شنیدم. اون روزی رو که مداد ها همه رنگی بودند... 
... اون روزی رو که توی راه پله ها مرد را دیدم و بدون حرف با سبک ترین دنده ها تا دورترین خانه ها راندم ... 
... اون روزی رو که دیگه هیچ روزی برای تصور نمی شد...
نگم دیگه! 

تیر چراغ برق رو رد کردم و سرم رو خم کردم تا طبقه آخر و بلند گفتم خداحافظ خاطرات خوب و تلخ. توی ماشین بنفشه آفریقایی بود و گل قاشقی. 

۱ نظر:

  1. و اون چای و لیمو و عسل... خوشا به حالت که خاطرات خوب داری. بخند و خاطرات خوب جدید بساز...

    پاسخحذف