۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

خونه هزار تا یاد و یادگاری داره

زیر پل بارون می اومد. تند و زیاد. خورشید کم کم خودشو از پشت ابرا می کشید بیرون تا آفتاب عالم تاب شه. کم کم آدم های سرقرار می رسیدند. چند ساعت بعد تر رسیده بودند ساحل. برگ درختا سبز جوون بود. رنگ سبز جوون می دونید چیه؟ سبز آروم. آخ سبز آروم. آدم ها قلب هاشون تند تند می زد و بعد از اینکه جاگیر می شدن هر کسی می رفت داستان خودشو بسازه. یکی داشت خیالشو پرت می کرد از روی تراس توی صدای نم نم بارون روی درختا. یکی داشت نوشیدنی گرم حاضر می کرد، شومیز روی شونه هاش می پیچید، یکی داشت فقط نگاه می کرد. فکرم رفت تا پارسال همین ساعتا که توی جاده می رفتم. رنگ خاکِ یواش. دونفری ها بَر می داشتنم پرتم می کردن توی حوضچه اکنون. جمع شده بودن توی بغل هم کنار شومینه. یا روی صحنه آهسته داشتن همو نگه می کردن. نگاه. 
یک ساعتی از نیمه شب چند قدم مونده به آب دست همو گرفته بودن همه زیر بارون فقط می چرخیدن. انگار از دنیا هر چی خواسته بودن نداده بوده باشه و الان هیچی نمی خوان دیگه. انقدر رها، انقدر وصل. ظهرش به وقت ابر در همه آسمان پخش، ماهی را توی روغن فراوان خوابانده بودند ترد و تازه و عالی. سبزی ها را به پلو زده بودند و بوی سیر راه انداخته بودند. ازدحام خانه خوشبخت؟ آوهوم همون.
یک جایی هم هست که تمام می شود زمان در تو و در حین بودن دل بریده ای. در حین ماندن رفته ای. از آدمها . از مکان ها. بی سر و صدا و شاید هم پر قیل و قال. و آخ از تمام لحظه هایی که برگشته ای و بر نگشته ای. از کافه توی باغ بزرگ وسط شهر. از میدان اسپانیای رُم. از عکسی که داری دستت را می ندازی روی شانه مرد و عکاس دستش خورده و شده ثبت. از برف پشت شیشه کافه بهمن ماه دو سال پیش خیابان بهستان. چند جای دیگر برای گیر کردن باقیست؟ 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر