۱۳۹۴ خرداد ۳, یکشنبه

فرار یک خداحافظی مطلوب نیست. داری می ری چون راه حلی برای مساله پیدا نکردی و توی راه هم شاید هر کار ممکنی بکنی. خیلی بی خواب بر می گشتیم خانه. تا رسیدم زیر اندازم را پهن کردم و دراز شدم. نشد بخوابم. صبح دانسته بودم گاهی چند تیر از چند طرف تو را نشانه می روند و امانت نیست. گاهی سرنیزه هم عشق دارد و هم زهر.
حال باید چه کنی؟ حوصله! دانه دانه تیرها را بشناسی و بعضی را جدا و بعضی را در جان فرو کنی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر