روزهای آخر بهار را دلم می خواست اگر سفر نمی کنم لااقل آزاده باشم و کار نکنم. همین طور هم شد و خیلی هم سپاسگزارم. صبح عین مسیج داد از سری آدم هایی هستی که آدم از ته دل دلش برایت تنگ می شود. چقدر هم حالم خوبتر شد. ماگ بزرگم را شستم و شیر قهوه به دست برگشتم توی تخت و تمرین امروزم را خواندم. سین زنگ زد آفتاب بگیریم؟ بگیریم! تا او بیاید فلفل دلمه ای های رنگی را شستم و دلمه و آلو به راه کردم. این دفعه قبل از اینکه کلاه هر فلفل را سرش بگذارم کمی پنیر هم سرشان گذاشتم. سوپ قارچ هم می تواند فکر خوبی باشد که الان تبدیل به واقعیت دلپذیری شده. موزیک دشتی توی خانه ول داده خودش را، سبزی خوردن شسته شده و تربچه هایش چشمک می زنند و ترشی کلم قرمز هم انداخته ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر