جواب آزمون دکترا اومده بود و من باید بین رفتن ها و ماندن ها یکی را انتخاب می کردم. حالا چند قدم از بالا که نگاه می کنم از رفتن ها گذشته. اشتوتگارت با من و من با او زندگی می کنم. وقت هایی که خودم را می برم راه برود و فکر کند حالم بهتر می شود. دورترها را دیدن کیفم را کوک می کند برای همین روز تعطیلم را با بچه ها می روم کنار دریاچه بین سبز ها زندگی را پهن می کنم و پشت لنز دوریبینم لحظه ها را ثبت می کنم. چیزی در درونم انقدر بزرگ شده که از بیرون با بچه ها بازی کردن به تعادلم می رساند. یک جایی از جهان هست بین کتابها، بلاگها و تصویر های ثابت مانده شده از آدم ها و لحظه ها که همه چیز از حرکت باز ایستاده که "تنهایی خوشحال" مثل من زیست می کند.
پی نوشت: ارادت خاص دارم به این مخاطب عزیز که اینجا را می خواند و اینکه خیلی صبور بود برای نوشته شدن و خیلی هم قانع. بین کار، من لای جرز یک پروژه نیمه تمام گیر کردم و نشد خیلی هم را بشناسیم اما ته دلم مانده بود که چقدر دوست خوش ذوق بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر