۱۳۹۴ تیر ۲۸, یکشنبه

من تصمیم گرفته بودم و باید فقط استارت می زدم و راه می افتادم. اما واقعیتش این بود که پاهام روی پدال می لرزید و ممکن بود هر لحظه خاموش کنم. اینجای زندگی اما من می خواستم خاموش نکنم. 
قرار بود دوستام نباشن و با زدن دکمه ای انگار آدم ها قرار بود غیب شن. ترس؟ بله دارد. انسان ذاتا اجتماعی است. اما همون موقع آدم هایی که با آبلیمو بی رنگ شده بودن هم ظاهر شده بودن. فقط من نمی دیدم. باید صبر می کردم. همون فن صبر کردن تا باز شدن گل که توی پست های قبل نوشته بودم. لطفا ایمان داشته باشیم و صبر کنیم. روز های خوب ِ نرم ِ یواش ِ آبی سبزِ کم رنگ هم میان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر