نمی دونم این تویی که نوشتی یا نه. اما من می دونم این منم که دارم اینو می نویسم و حس می کنم یه روزی تو میای اینجا و اینو می خونی. همه نوشته های اینجا مال من نبودن و نیستن اما این مال منه. پاییز خواستنی ترین فصل سال بود برام و هست. پاییز بود که پله های موسسه رو می اومدم پایین و رسیدم به جایی که منو برای همیشه برد از روزهای دور به روزهای نزدیک امروز. اولین نفری که دیدم تو بودی. تو را با موهای مشکی. خواستنی. چرا؟ نمی دونم. همون موقع با صدای بلند به کنار دستیم گفتم این چه خوبه. دلم چه می خوادش. تو اون روزا منو اصلا ندیدی و یا اینکه نمیخواستی ببینی. چرا؟ نمی دونم.
یه روزی که داشتیم رو به یه آینه تمرین می کردیم دیدم موهام چقدر خوبن و اونجا تازه داشتم کم کم دست می کشیدم روی دلم. من از اونجا می دونستم تو یه روزی یه جایی از زندگی من قرار می گیری. اما نمی دونستم زمانش کی هست. من دیر کردم یا تو دیر کردی؟ اما تو امن ترین آدمی بودی که همه راه سفر می تونستم براش از خودم و ترس هام بگم. تو پیچیده ترین آدمی بودی که ساده ترین قلب رو داشته. یک جایی من خواستم دست بگیرم سمتت؛ ترس از دستگیری داشتم. یک جایی تو خواستی و نگرفتی. آخ که نگرفتی. اما بین همه خنده هام این روزها تو هستی. اینکه ناب و خالص خواستی تا پرنده توی دستت رو بگیری رو به آُسمون، چشماتو ببندی تا بال زدنش رو نیبینی اما صدای پر کشیدنش رو بشنوی.بین همه خنده هام یک " اشارات نظر نامه رسان من توست" هست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر