۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه

آش رشته غلیظ با پیاز داغ فراوون رو با لذت هر چه تمامتر می خوردم و کامنتم حینش بند نمی اومد از بس دلم خواسته بودتش. اما کمی بعدترش وسط جدا کردن سیب زمینی های خیس نخورده قیمه و ریختنشون روی پلو خواسته بودیم وایسیم پای یک قول. از آنجا به بعدش را خیلی یادم نیست. فقط خاطرم هست چند قدم تا گالری رفتم و گردنبند را دادم تا تعمیرش کنند و یک قبض گرفتم و وقتی برگشتم یادآوری کردم برود تا دیر نشده. رستوران می شود شبیه گیت پروازهای خارجی گاهی. جمله های آخر هم یادم هست و هر شب قبل از اینکه چشم هایم را ببندم زمان را به یاد می آورم. از کجا؟ از همان لحظه گفتار آن جمله ها که چشم دوخته بودم به لبهایش تا ادای کلماتش را ضبط کنم که تکرار می کرد متعهد، متفکر و عاشق ... و بعد دست های هم را فشردیم و مثل غریبه ها به احترام خداحافظی مان ایستادیم. چند ثانیه بعدترش او پشت ستونها رفته بود و من سر کشیدم تا باز ببینمش و او برگشت تا باز ببینتم و برای هم دست تکان دادیم و قول دوری مان را آغاز کردیم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر