کسی که نمی خواهد برود طبیعتا نمی رود. اما آیا ماندن ما در جایی که می دانیم کسی نمی رود و دلمان هم ریش است عقلانی است؟ اینکه کسی را دوست داری اما برای خودت دوست داری مفهومش هزار تا دفتر صد برگ سفید و خالی است. یک روزی آن ور میز داشت برایم از آدم های زیر پل پناه گرفته می گفت. راست هم می گفت. یک روزی طوفان هم آمده بود و ما زیر یک پلی که هر دو پناه گرفته بودیم ، هم را دیده ایم. حرف حسابش این بود ما از ترس بر گردباد ها رفتن زیر پل مانده ایم. من چه کار کردم؟ نباتم را از چای آوردم بیرون. شیرین تر نمی خواستم بشه. می خواستم سرم را از زیر پل بیاورم بیرون و بی اینکه به آسمون نگاه کرده باشم دست هایم را فرو کنم در جیب و بروم. کمی چایی خوردم و از زیر پل آمدم بیرون. کمی نور زیاد بود اما شب هم بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر