۱۳۹۴ مهر ۳, جمعه

فهمیدم از آن بند گران که وا رهی، دیگر دلت با آزادی عجین نیست. دلت بند می خواهد. بند!

فهمیدم از آن بند گران که وا رهی، دیگر دلت با آزادی عجین نیست. دلت بند می خواهد. بند!

زاناکس جمع کرد وسیله هایش را و شهر را ترک کرد. وقت رسیدن همه وسیله هایش را گذاشت و رفت بین قامت بلند درخت های باریک که سایه هایشان زمین را محاصره کرده بود. درخت هایی که هر کدام عاشق نورند. عاشق خورشید و چقدر خورشید معشوقه دارد در زمین و دستشان از هم کوتاست. برای همین است خورشید انقدر نور دارد و می سوزاند. از بس دل سوخته برایش می تپد. درخت هایی که به منت ریشه می توانند رشد کنند به خیال اینکه یک وجب نزدیکتر به معشوق، دیدار میسرتر است.
همه جمع شدند و به ریسمانی بسته شدند به کنار دستی.بازو به بازو. حالا اگر می خواستند صدای راه رفتن روی برگ های خشک را حس کنند، تنهایی نمی توانستد. اگر می خواستند دست روی زانو بگذارند و روی پا بایستند باید نفر کناری هم دل می داد. اگر می خواستند غذا بخورند، یکی به نفع دیگری دست از کار می کشید تا دیگری بتواند قوت غذایی بخورد و دلی سیر کند. دنیای بده و بستون. دنیایی فرای حصارهای تنت. باید پوستت را می شکافتی و یکی دیگر را در من ات جا می دادی. بعضی ها کلافه و بعضی ها گنگ بودند. اما زمان آن ها را به هم عادت می داد. اینجا بازی، بازی ِ نرفتن بود. بازی ماندن و ساختن. بازی می ایستم تا آخرش تا ببینم چه خواهد شد. چقدر در زندگی دست مان از  قصه قیچی ریسمان ها کوتاه بوده؟ چقدر دندون لق را نکشیده بودیم و ایستاده بودیم به ترمیم؟ ( سلام و دیده بوسی خانم شین). چقدر صبر کرده بودیم پای نرفتن؟ چقدر از زندگی را داده بودیم تا از این دام برهیم؟ گاهی هم بسته شده بودیم به آدمی، جایی، شی ایی... . فکر بودن های دیروز آدمی و نبودن های امروزش را گذاشته بودیم روی کولمان و با سوزن لحاف دوزی آن را دندون خرگوشی کوک زده بودیم. تا کجا می توانم سنگین سنگین به دوش بکشم یاد دیگران را؟ من کجای تعادل باور آنچه را می خواستم باشد و نیست و آنچه را می خواستم نباشد و هست، ایستاده ام؟ آیا وا نداده ام به تقدیر . هنوز کرال پشت شنا می کنم خلاف مسیر؟...
آخ از آنجایی که عادت کرده ایی به بندت و در قفس را باز می کنند و قصه پرواز را برایت هجی می کنند. تمام چه کنم چه کنم ها.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر