پاییز برای من فصل همه چیز بوده. فصل خوب مدرسه و دانشگاه. فصل ترک کردن و ترک شدن، فصل آبانهای جنگل های نور، فصل دبه های شور، فصل آفتاب های بی رمق. همیشه سایه خودم را می بینم که یک بالاپوشی انداخته ام و برهنه از این اتاق به آن اتاق می روم و قفسه کتابهایم را خلوت می کنم. خودم را می بینم که پله های ساختمان لاله را بالا و پایین می کنم و ناخن هایم کوتاه اند. خودم را می بینم که شب هنگام اشرفی اصفهانی را پیچیده ام توی مرزداران و بابا رو دلداری می دهم. خودم را می بینم که کت قهوه ای پوشیدم با چکمه های شتری و لباس چارخنه ریز انتخاب می کنم و می رم کافه ولنجک. چند سال از اون روز می گذرد؟ چقدر از دستم لیز خوردند. خودم را می بینم که هر دوشنبه کتاب هدیه می گیرم و ولع کتاب خواین دوشنبه ها همیشه با من نفس می کشد تا ابد... پاییز و شب های بلندش را به جانم می کشم مفتولی.
دیشب داشتم می رفتم توی تخت که تلفن چند بار زنگ زد. شارژ موبایلم کم بود. از ایران نبود. برایم سوال شد اگر آشناست چرا با اینترنت زنگ نزده. تلفن قطع شد. دوباره و سه باره زنگ زد. اسمم را پرسید و بعد گفت یک تلفن ضروری غیر خودتان هم به ما بدهید. شماره را دادم و تمام شد. پاییز هم اینطور اغاز شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر