۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

داره کم کم تاریک می شه. بارون شدید می آد. هنوز راه مونده تا بالای جنگل. اون بالا یه جایی هست که سراشیبی جنگل تموم میشه و بین فضای بی ریای درختا سطح هموار هست که چادر بزنی وشب بمونی. یه جایی هست که بدون رد دست، دریا رو دوختن به آسمون. جایی برای کنده شدن. جایی برای وصل شدن. جایی برای دور شدن. جایی برای گلوهای پر از فریاد.
بارون تند و تند تر می شه. حالا آب از بادگیرم راحت رد می شه و از توی گردنم مسیر عبور آب رو بدون لحظه ای توقف تا پایین ترین مهره کمرم حس می کنم . هد لمپ مسیر روبروی تاریک جنگل رو روشن می کنه. عمق ترس از تاریکی و شب جنگل رو می شکافه.
یک جایی اون بالای جنگل جایی هست برای واقعیت ماجرا. برای تمام لحظه هایی که می دونستی اگر زور بیشتر هم بزنی و به خط پایان هم برسی، هیچ سکویی برای وایسادن تو رزرو نشده و هیچ که هیچ.
اون بالا توی عمق تاریکی و صدای بی امون بارون وقتی سرمو گرفتم بالا با آسمون رو به سپیده ای مواجه شدم. شاید چشمام به تاریکی عادت کرده و یادم رفته الان یکی از سیاه ترین نقطه های زمینم. جایی بین انبوه بی امان درختهای سال دار و بارون تند جنگل. هیچ به هیچ.
قبل رفتنم نون زنگ زد. نون از معدود آدمهاییه که می دونه الانم رو. گفت برو و تابلوی همه من می تونم هاتو بزار زمین. برو سهراب بخون. بگذار سوگ در دلت جایی برای سکنی داشته باشه. اون وسط دیدم سهراب رو چه نخوندم. چه بهش عمل کردم. چه رفتم زیر بارون و همه ام سیل شد. اندازه همان اقیانوس ها...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر