۱۳۹۴ آذر ۷, شنبه

«صداتو خیلی دوست دارم. همین. برام حرف بزن حرف بزن حرف بزن...»
گفت: «من با صدای شما بدبخت شدم. اونوقت...» و ساکت شد. صدا صدا صدا. همیشه دلتنگی صدا مرا کشت. آن هم نه صدایی که کسی از رادیو حرف می‌زند، صدای زنی که روبروت نشسته یا کنارت راه می‌آید و برات چیزی تعریف می‌کند، من آن رگ توی صداش را دوست دارم، نه صدای رگه‌دار را. صدایی که با من حرف می‌زند برای من حرف می‌زند توفیر دارد با صدایی که برای همه است. شده که از دلتنگی یک صدا بارها گریه کرده‌ام، اما وحشت داشته‌ام زنگ بزنم و کسی گوشی را بردارد بگوید: واسه‌ی چی زنگ زدی؟ این یعنی مرگ. یعنی تیر خلاص. قطعاً در چنین موقعیتی شیر گاز را باز می‌کردم می‌رفتم آنطرف صادق هدایت می‌خوابیدم. غرور را که آدم زیر کون کسی نمی‌گذارد برود صدا گدایی کند. من با خاطره‌ی آن صدا هم بلدم زندگی کنم، و با خیالش برای خودم شبی یگانه بسازم. پفففف! چقدر ذهنم درگیر است. کی آدم می‌شوم؟ کی خلاص می‌شوم؟ کی تمام می‌شوم؟
معروفی

۱ نظر:

  1. من هم فهمیدم که بهتر است درد نشنیدن صدایش و ندیدن چشمهایش را بکشم اما غروری را که یک بار خرد کرد دوباره برای له شدن به زیر دست و پاهایش نفرستم... درد مضاعف هم این که بدونی نه تنها یادت نیست بلکه نمیخواد یادت باشه. با همه این اوصاف هنوز نفس میکشم

    پاسخحذف