شیر ولرم را گذاشتم رو کانتر. هاید برگشت سر میز. اسمش هاید است. داشت می گفت می دیده که روزی سرمیز با من شیر ولرم بخورد. من این روزها هیچ چیزی از فردا نمی بینم. فقط می توانم چمدانم را برای رفتن جمع کنم. شب ها ماشین را در مسیر دوری جا بگذارم و با تاکسی تا خانه برگردم. دلم می خواهد یادم برود خانه، ماشین، کار و زندگی داشته ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر