۱۳۹۴ آبان ۱۸, دوشنبه

دو سه خط از دل بگم

پنجره را باز کردم. پنجره اتاق درست روبروی تخت واقع شده. در بهترین وضعیت معماری ممکن. می توانی صبح که صدای بارون رو شنیدی پرده های توسی سفید را کنار بزنی و برگردی توی تخت توسی ت فرو بری. آسمون؟ هارمونی عجیب آبی و توسی و پر از دونه ها بارون. از توی تخت فقط اسمون می بینی و یک تکه از بوم همسایه روبرویی. پرنده هایی که ردیف شدن زیر بارون. فکر کردم امروز از جنس یک دوشنبه غیر معمولی است. ترمز دستی زندگی رو باید بکشیم و برگردیم به تخت. به فکر. به خیال. به پاییز را لطفا از دست ندهیم. برگشتم به آغوش. به گودی معروف پایین ترقوه. سرم را جا دادم توی زیستگاهم و گفتم نمی رم. خوشحالیم از نرفتنم چند برابر شد وقتی گفت نمی ریم. ما با هم موندیم تا قصه پرنده های زیر بارون رو ببینیم. نان سنگک تازه و نیمروی مخصوص و پنیر لیقوان و خامه سفید خوردیم و سوت زدیم جمع شن اهل دلا. بارونی مشکی که آخرهای پارسال خریده بودم رو پوشیدم و راه افتادیم. حالا رسیده بودم به قوهای سفید. به قلب سرد پرنده ها. به سرزمین بی خیالی محض. به انتظار معتمد پرنده ها برای روزی و روزگاری. حالم؟ اووووم . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر