کمی از پرواز گذشته. او خسته است. سرش را تکیه داده سمت من و خوابش برده. او را از کِتف خیلی دوست دارم. یک جایی گوش می کردم صابر را که می گفت چند وقتی می شود که در رویا دارم زندگی می کنم. در رویا زندگی کردن وصفش کار هر کسی نیست. کار انسانهای از واقعیت عبور کرده و سخت است. دلم را می چرخانم رو به غرب. آسمان است. آبی . بین دو سطح ِ نرم از ابر در حرکتیم. کمی نگاهش می کنم. خیلی شبیه اش است. اصلا شبیه آن مردی که هیچ وقت من ندیدمش نیست. هیچ وقت چرا متوجه نشدم او مرا دوست داشته است؟ هیچوقت! انگار سرم را فرو کرده بودم در یک گونی شب. یک گونی بی ستاره! اما او حوصله کرد تا من سرم را بیرون آورم و تا نور زد توی چشمهام... رسید... و دیگر صبر نکرد... وقتی می پرسم چرا تا خورشید زد صبرت تمام شد؟ می گوید مگر چقدر وقت داشتم برای دوست داشتنت... من دلم می خواهد همه روز را در پروازی که تو به سمت من خوابت را باد برده است بمانم. این پرواز هیچ وقت فرو نمی نشیند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر