بعد پنجم زندگی روزهای اول زمستان است که برگها ریخته و درختها لخت شدند و من شب ها کتاب می خوانم و پرت می شوم وسط خوابهایم و صبح پرده قدی تراس را در میاورم تا بشورم. گلهای مرداب را بیرون می ریزم و برای ظهر لوبیا پلو داریم. زندگی خیلی معمولی نیست. گاهی رنج داشتن می کشم و گاهی رنج نداشتن. رنجی به غایت شیرین به نهایت تلخ. دیشب خودم را دیدم که توپ می دوید سمت صورتم و من مثل همیشه قبل از پر خون شدن چهره ام باید صورتم را می دزدیم و یا اینکه تور راکت را می گرفتم جلوی توپ. زندگی خودت را داشتن یک حال مانوس و غریبی است که دیشب وقتی نیل میخوندم توی دفتر توسیه نوشتم زودتر به دنیای درونت برو زاناکس، قبل از آنکه در دنیای بیرون غرق شوی. در دنیای بیرون غرق شدن برایم مثل درد تولد آشنا و مبهم و گنگ است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر