۱۳۹۴ آذر ۱۵, یکشنبه

در اومد زمستون

ماگ نسکافه اش را گذاشت روی میز و پرسید صدای چیست؟ گفتم دونه های یخ از آسمون. گفت پنجره رو باز می کنی؟ پنجره رو باز کردم. دونه ها ریختن توی خونه. دستشو دراز کرد و یه دونه یخ آسمون ریخت کف دستش. من نگاهش کردم. اون نگاهش کرد و بعد از گرمای ما یخ از خجالت آب شد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر