ظهر رسیدم خونه باغ. هوا شبیه آخرای اسفند بود اینقدری که برای مزه دادن زمستون کرسی رو روشن کردیم و قرار شد چهل و پنج دقیقه بعد روی کرسی زرشک پلو با مرغ مخصوص داشته باشیم. چطور؟ مرغ ها را در ماهی تابه گذاشته و با ادویه و سیر و پیاز و زیره و آویشن و زعفران آنها را کم آب رو به برشته شدن می پزیم و با پلوی مخصوص هاید که در پلو پز طلایی شده روی کُرسی میل می کنیم و بعد می خوابیـــــــــــــــــــــــــم. خواب زمستانی.
با هم حرف نمی زنیم که برنامه را بگذاریم برای فردا. بی اینکه من به او چیزی بگویم یا او به من هر دویمان می دانیم که برنامه خود به خود شیفت شده به فردا. شب تر بیدار می شویم. همه زمستان این طوری داره می گذره که دیر بیدار می شیم غروب و شب را زنده داری می کنیم. روی کرسی میوه و چای و فیلم به راه می کنیم. حالا ساعت به بامداد زده که صدای دینگ موبایل می آد. نوشته ما راه افتادیم. دارن می آن سمت ما. وقت اومدن به خونه باغ نوشته بود چه باید از تو بِکَنم. مرگ بر وابستگی. خودم می دونستم هم کار بلیط روی میز بوده و هم کار خونه باغ و هم تاثیر حضور هاید. اما اینها معجونی هستند به اسم زندگی من. چه می شه کرد جز اینکه خودم می خواهم باشم. آدم ها به حد ِ بودنت عادت می کنند. این قانون ِ وحشی ِ طبیعت است. با منم کرده این کار رو و با شما هم می کند. خشک و بی رحم.
هاید آغوشم می کشد. داشت برایم می گفت یک روزی در ماه بگذارم که بنشینیم خودمان را ببریم روی نمودار. که کجاها وفور نعمت داریم و کجاها نزول؟ چرا داریم اصلن؟ گاهی با حرف هایش انگار یک موتور برقی قدیمی ِ از کار افتاده را در دلم هِندل می زند و یکهو روشن می شود غار غار. بعد داشت می گفت مثلا یک شب زنگ بزن بگو هاید می شه امشب بیای من آغوش می خواهم؟ من چشمهایم گرد شد و بعد دندانهایش در تاریک روشن ِ خونه باغ برق زد که خیلی خوب می شود ها و همین باعث شد من هم دندانهایم را به شکل دو نقطه دی نشانش دادم. ساعت سه و چند دقیقه صبح است. خنک و ملس. صدای زنگ تلفن می آد. حتمن رسیدن نزدیک خونه باغ. بلوز مشکی هاید رو تن می کنم. بی شک زمین با لباس معشوقه ات که آستین هایش برایت بزرگ است و بوی تنش را می دهد، جای بهتری است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر