۱۳۹۴ دی ۲۰, یکشنبه

از خوش شب هایی که گذشت ...

از صبح رفته بودم موزه و صبحانه مفصلی خورده بودم و از آفتاب مبسوط دم دم های پاییز چه سرشار بودیم. رفته بودم مدیتیشن به رسم روزهای تعطیل و شب حسابی دلم می خواست در نهایت تمام شوم. اولین باران پاییز شب بارید. حسابی و بی دریغ... سنگ تمام از رحمت. شب می رفتم کنسرت گروهی که دوست داشتم را ببینم. خیلی دلی طور با همان لباس های صبحانه رفتم و توی راه مروری از آخرین اثرها کردم مثل شب امتحان. ازآن شب یادم است که مست نبودم اما مستانه بودم. تا جایی که بر می آمد ازم داد زدم و شش ماهه اول سال را با آن کنسرت بی نهایت داد و هم خوانی تمامش کردم. من آن شب ندیدم که چه کسی ممکن است باشد که تو بی اینکه لب هایت را برایش موقع عکس گرفتن غنچه کرده باشی دوستت داشته باشد و بی خود خودش را به تو نمالد. بایستد از راه دور و پاره کردن حنجره ات را ببیند و زیر باران از تو و دوستهایت هم عکس بگیرد و در پایان بپرسد ماشین دور نیست؟ و تو گفته باشی نه هیچی دور نیست... و خودتان هم ندانسته باشید که چه نزدیک است و چه مه باران شبی بود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر