۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۱, شنبه

من ایستادم، پس هستم!

پا گذاشتم توی کارخانه. در را که می کشیدند و صدای جا به جا شدنش انگار سه سطح از لایه های زیرین زمین می لرزید. بعد گوش کنید به حرف من. مخاطب عزیزم لطفا جمله بعدی را که خوندید پنج ثانیه چشم هایتان را ببندید و صدا را خلق کنید. شصت کفتر از روی میله های طاق بلند سوله پریدند و توی سوله خیال کردند دارند پر می کشند.... تمام زمین پر بود از باقی مانده اثر زندگی چند ساله کفترها! یک لحظه چشم هام رو بستم و احساس کردم هنوز سی و پنج نفر آدم دارند کار می کنند اینجا. صدای مرد را می شنوم که از سالها پیش به امروز و این ساعت و این لحظه می آید. صدایش را که چند سال جوان تر است و پر انرژی تر و حس می کنم که موهای سفید شقیقه اش کمتر هستند و در دلش خبر هم ندارد که روزی زنی در چهارچوب این در بزرگ آهنی صدای کبوترهای در خیالِ خود آزاد را توی قلبش ضبط می کند. 
دلم می خواهد دستم را بکنم توی تقویم سالها پیش و بگذارم روی شانه سمت راست مرد همینطور که توی زمان می دود. شانه اش را فشار دهم و توی گوشش نجوا کنم که " هی مرد،  من در روزهای دور پا می گذارم توی دنیایی که هیچ انتظارش را نداشتی و پاهایم را تا هر جا که بخواهی به تو قرض می دهم تا با آنها راه بروی، بدوی و حتی آنها را در امتداد یک روز شلوغ در سایه سار حضورمان دراز کنی. می خواهم گوشهایم را در ابتدای راه برگشتنت از خستگیهایت جا بگذارم برای تا ابد شنیدنت. هی مرد، من مستمع تو هستم. دست هایم را ببین که در یک پاییز سرخه وار دست روی دست گذاشته اند. 
آهسته در حیاط راه می روم و گلدان سبزم را به آغوش می کشم. چقدر هم نازک و هم سختم. بر می گردم مسیر را تا تنم را از زیر بار این همه سال دوری بیرون بکشم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر