بیکن نیمرو و آب پرتقال انار رو با نیمی از میلم خوردم و حواسم بود دارم توی کافه اولین صبحونه سالم رو می خورم. تیو چمن ها دراز کشیدم بعدش کمی و احساس کردم زندگی باید سبک و آهسته از روی من رد شود.
بربری با سیاه دونه و شیوید گرفتیم و با بار پر از سیر و ماهی برگشتیم ویلا. چایی رو آماده کردم و روی زمین روبروی تلویزیون فیلم پلی کردیم و املت و زیتون و نون تازه خوردیم.
همینطوری که از دریا بر می گشتم دلم طاقت نیاورد نپرسم. پرسیدم و مسئولیت هضم جواب طبعا و قطعا به عهده من بود و هست.
دو روز هم می شود گاهی که توی دلت یک دایره می چرخه، هعی می چرخه و هعی می چرخه. صبحونه و ناهار فقط می خوابی توی تخت و با کتابات بهار رو سر می کنی.
زندگیه دیگه. می تونی گاهی کلمه هاتو بچسبونی بهم و بی هدف فقط کیبرد کنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر