من اما فکر می کنم زندگی چند بار که از لبه پرتگاه پرت شود بالاخره جانش به لبش می رسد وی میمیرد و تمام!
چند بار که وسط صحبتت قطع ات کنند و بعد از تو نپرسند راستی اون چیزی که داشتی می گفتی را یادم هست، کم کم دیگر چیزی را تعریف نمی کنی و با خودت فکر می کنی اصلا چرا بگم؟ لزوم سکوت را بیشتر حس می کنی و اینطور راه آهن و ریل می کشند برای راه دور و فاصله قلب و فکر آدم ها.
هر چقدر هم فکر کنی این یکی این طور نیست و اینکه این تو بمیری از اوناش نیست، یک هو می بینی کله ی پوکش را کرده توی ماجرای زندگیت و دارد یک سلام فاک دهنده می دهد به تو.
کافیست بین سکوتت باشی و یکی یادت بندازد که چه بودی و چه شدی. آن وقت کم کم از لایه های زیریت شروع به تَرَک خوردن می کنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر