دراز کشید کنارم. پرسید ابر داری؟ بی که انکار کنم گفتم اوهوم سه هفته است ابر هست و شرایط اینطوری ست که در قسمت معده احساس خالی بودن و دل ریختگی دارم و در قسمت قلب احساس سنگینی و آوار و در قسمت گلو بغض. با همه ی اینها سه هفته خوابیده ام و نیمه شب پریدم و با تو و با همه حرف زدم و گفتم شما می توانید ادامه دهید همه چیز عالی است اما الان همان جایی است که دلم می خواهد بگویم به سه لایه اتمسفر درونم شک و گمان دارم. سعی کردم کمی بیشتر توضیح دهم اما فکر می کنم در نهایت پشیمان شدم . بحث دراز کش از روی تخت شروع شد و به طور نشسته روی کانتر آشپزخانه در حالتی که من داشتم می گفتم باور سادگی مطلب انقدر سخت هست برای همه که به یک ناگفتنی حقیقی خودتان را راضی می کنید. دل ِ تنگ ِ آدم را کسی نمی خرد. اینطوری سر به شانه و خیس صورت به پایان رسیدم . احساس کردم آن همه سنگینی سینه را کسی شاید نتواند به دوش بکشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر