۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه

نازلی سخن بگو

آخ از لحظه ی جدایی و شروع لعنتی ی دوری. دستش را گذاشت پشت شیشه و من از این ور دستم را مماس کردم به خطوط کف دستش. بعد چشمهایش را دیدم که سدش شکسته. بی مهابا و وحشی و معصوم. بعد مشتش را کوبید روی بطن چپ سینه اش. کجا؟ روی قلبش... ماشین راه افتاد و من را از آنچه دوستش می داشتم دور کرد. فردگاه بی رحم است و شیشه عقب ماشین واقعیت یک خداحافظی سخت را نشان می داد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر