چقدر همه چچیز عوض شده اینجا. انگار چند ساله نبودم. بالاخره می رسم به اینجا هر جا که باشم. یادم افتاد توی هتل استانبول که بودم یه غروبی بود خیلی دلگیر بود. من نشسته بودم بیدار روی تخت و غروب رو می دیدم.... زندگی اینطوریه که دارم بر می گردم بهش. زندگی افقی و رگ گیری کم کم تموم شد و من بودم که با مقاومتم قوی ترش می کردم و خودمو روی تخت شکست می دادم. حالا بهترم. وقتی برگشتم اوضاع بر خلاف میلم و مطابق میلم به شکل عجیبی از هر دو گونه را داشت و معاشرانم را عوض کردم. مثل آدمی که بر می گردد از جدایی تا دوباره به آفتاب به نور سلامی دوباره بدهد. کم بد قلق نبودم. کم غر نزدم اما بالاخره همینی بودم که بودم. همیشه که آدم نباید دو نقطه دی باشه. تا برسم به همین نتیجه کلی وقت برد و کلی به باخت دادم خودمو. خواستم ده خط بنویسم که فقط بگم برگشتم. تموم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر