به خانه نرسیدم خیلی وقته انگار. شب ساعت چند دقیقه به بامداد می رسم و روی کاناپه لوبیا پلو گرم می کنم می خورم. شور انداختم امسال و کیفیتش عالی شده. خیلی خودم به خودم می بالم. آخرین بار که شور انداختم ، اولین بارم بود. فرداش برای همیشه زندگیم عوض شد. خانه را ترک کردم با همه عشقی که به مرزه ها و شیودها و ترخونهای توی دبه داشتم. با همه ذوقی که فلفل های قرمز رو ریسه کرده بودم و اویخته بودم... یا همه خیارشورها منزل را به تلخی پشت سر گذاشتم... آه ای زندگی خیلی خری...
صبح زود ساعت موبایل را خاموش کردم. از انباری بوت مشکی مو برداشتم و دامن کوتاه مشکی و تاپ گوجه یی دلبرمو. شب می خوام خودمو ببرم بین اون همه صدا. نه که الان دلم بخوادش. در راستای اون همه کُنج خونه و زندگی جدی می خوام برم که شوخی بگیرم همه چیو. دیشب وقتی از آخرین میتینگ بر می گشتم خانم لوپز بهم گفت سخت نگیر...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر