خوب می دونه اینروزا که خونه امن و پناه منه باید یه جایی به زور خفتم کنه تا کسی که دو ماهه داره برنامه ریزی می کنه تا بالاخره منو ببینه به صورت کافه چی بخواد ازم بپرسه سفارش دادم یا نه. دارم می گم بهش که خُلقم برگشته. دلم دوپس دوپس و پارتی و شلوغی رو چند دقیقه کوتاه تحمل می کنه و بعد دلم می خواد برم زیر لایه پوستین ِ توسی ِ نرم و گرم تختم. حتی وقتایی که خونه ام کمتر بپرم توی آشپزخونه و غصه اینکه لوبیا سبزم مثلا تموم شده رو نخورم.
می گه چرا؟ می گم شاید مال سنه. میخنده. زیتون سیاه می خورم و یادم می افته عه این من بودم که همیشه آدما رو جمع می کردم دور هم. الان آدمها رو از خودمم منها می کنم.
فال حافظ می گه دوری و مغروری. تا کِی آخه خرِ من ؟ من فورواردش می کنم برای مری. مری می گه بابا حافظ دیگه براتون چکار کنه؟ قرار فیکس کنه؟ می گم نه. می گه من بکنم؟ می گم نه. می گه خودت. می گم نه. همش می گه میشه می گم نمی شه.
همینطوری که احساس کردم زور آخر کار کردن رو دارم می زنم در اتاقمو بستم و خودمو تنها گذاشتم با خودم. چند ساعت بعد ویزا اومده و وقتی از تهِ دلت می خواد کسی بره، واقعا می ره. می رسه به فرودگاه و پروازهای خارجی هم ردش می کنن از گیت و بدون بای بای هم اون حجم اعتقاد به اعجاز جواب می ده.
همینطوری که خیلی با خودم همه چی سختمه می رم تست بدم. کلا همیشه در سختیا یهو به سر قله فرود می آمو تست رو قبول می شم و توی دفترم می نویسم هعی فلانی تو بار خودتی نه یار خودت.
توی شلوغی خونه بچه کوچیکا حس می کنم چه حرفی ندارم برای گفتن و چه کسی که براش یه چایی ببرم. چایی خودمم یخ می کنه و هنوز احساس می کنم دلم نمی خواد دیگه خیلی جاها باشم. می خوام سازی باشم که خودم خودمو بزنم. چشم آدما منو می زنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر