روپوش آبی می پوشم. جین آبی. نه برای کسی. برای خودم. بین جلسه ،تلفن زنگ می خورد. داشتم فکر می کردم ارده ام را کجاها بی پایان رها کردم. مثل یک بادکنک. نمی دونم چی را کجا رها کرده ام. فکر می کردم بهشون که نور تلفنم منو به خودم بر می گردونه. یواش می گه مرسی برای دیروز. مرسی برای اینکه عشقت منو توی زندگی نگه می داره. صندلی رو ترک می کنم. امروز آفتاب در شهر هست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر