اینطوری ام که از گذر تاریخ دلم می خواد هیچی نفهمم. غر نمی زنم اما رسما خوب نیستم. ناشکرم؟ بله هستم. اون روز رفتم توی خونه بعد از هشتاد روز برای خودم و فقط خودم آشپزی کنم. کباب تابه ایی می خواستم درست کنم. رفتم به پرنده ی بابا سر بزنم. قلبم هُری ریخت پایین. گوشه ی قفس افتاده بود. توی همه ی این سی سال هیچ وقت ندیده بودم پرتده های بابا بمیرن. فقط دیده بودم وقتی یکی شونو دزدیده بودن چقدر بابا رفته بود توی لک. بعد یه روز که رفته بودیم پارک لاله پرنده هه بابا رو شناخته بود شروع کرده بود به حرف زدن. قشنگ خوشحالی هر دو طرف ( پرنده و بابا) مثل فیلم هندی بود. کاش ادمی می تونست مثل پرنده وقتی صاحبش رو می بینه حرف بزنه. من خیلی وقته انگار صاحبی ندیدم و حرفی هم نزدم.
برای همین که من هیچ وقت مرگ پرنده های بابا رو ندیده بودم، بلد نبودم الان باید چه کار کنم. یک کم نگاهش کردم و گلوم سوخت. بغض؟ نمی دونم شاید بهش می گن بغض. نتونستم از زاویه خیلی نزدیک ببینمش. تلفن رو برداشتم و خبر دادم فلفلی... لطفا بیاید ببریدش...
بعد یک سادیسمی توی وجودم افتاد که یعنی بابا هم کنج اتاق افتاده بوده؟ تنها بوده یعنی؟ چرا نتونستم اون روز لعنتی حرفامو بهش بگم ؟ رفتم ببینم فلفلی آب داشته ؟ یه چیزی از درون منو می خورد که حالا شد دو چیزی که از درون منو می خوره.
اینطوری ام که اینروزا همه چیز به فاک ... نه من از ادما چیزی می فهمم و نه اونا از من. برای همه امروز یک چهارده فروردین معمولیه و من از اینکه نمی تونم خودمو هنوز جمع کنم حرص ناکم. که تا کی؟ که چی ؟ یه کاری کن. نمی خوای گیوآپ کنی؟ از دنیا چیزای بزرگ بخواه. نداد بهت هم بهش یه انگشت نشون می دی بالاخره. آدما رو نفهم دیگه. بسه شونه . داری خودت خودتو می خوری. چی بدتر از این ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر