۱۳۹۶ فروردین ۲۵, جمعه


خیلی وقت بعد تر یادم می آد عه این روزا هم بوده.. انگار پنجره باز باشه یه باد خنک داره می وزه به دنیا و آدم هیچی تنش نیست جز یه پیرهن نازک حریر گشاد سفید... اونطوری ام... 
رفتم خونه باغ. بهار شده بود. پر از شکوفه... خونه باغ یک تم عجیبی داره .. ضمن اینکه بیرونی ، دورنی... 


استیک درست کردیم. خیلی کم وقت داشتیم توی خونه باغ بمونیم. به سگ ها غذای مفصلی دادم و بعد از صدای آب رودخونه فهمیدم خیلی پر آبه و رفتم دیدم تا نصف پل زیر آبه. فردا صبحش باز به رودخونه سر زدم تا توی روشنایی هم ببینم زیر آب رفتن و آب از سر گذشتن یعنی چی. 
خانم دالوی گفت این هفته مسئولیت پذیری تکلیف توست و شب مامورش را فرستاد تا دو تا ساعت در روز را فیکس کند برای چک کردن و منم اصلا مقاومتی نکردم. می دونم هر جا وادادم باختم ، هر جا دل دادم بردم. 
فکر می کنم لیست آدمای دور و برمونو محدود کنیم به آدمایی که بالای یک ساله ندیدیمشون و ببخشیمشون به دنیا بره بهتر. واقعا بعضیا با تابلوی توی خیابون فرقی نداره بودنشون توی زندگی آدم. فقط یه اسم هستن. یه روز شجاعانه می رم و صاف می کنم این موضوع رو باهاشون. 
اون روز هم با هاید حرف زدم. یک خروار ظرف داشتم برای شستن. دستکش دست کردم و گفتم می دونم چه بد قلق بودم این موقع و چقدر فکر کردم تو سیاهی یک جاهایی ... اما بهم سخت نگرفتی.. دمت گرم... خونت به جریان باشه الهی... 
بعدش حالم بهتر بود.. مهم نیست اون چه چیزایی گفت.. مهم اینه من حرفامو زدم. جای کشیدن طناب حرفایی که یک عمر به دوشمون کشیدیم روی شونه خیلی هامون زخم و زیلی مونده. قبول کنیم ... 


امروز ساعت 4 دانشگاه تهران جلسه دارم. صبح داشتم پشت فرمون با یاروئه توی دلم حرف می زدم یک لحظه دیدم جلوی ماشینم ترمز کرد. دنیا همین قدر خَرَکی کوچیکه . والسلام . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر