۱۳۹۶ اردیبهشت ۸, جمعه

شنبه بارونی ئه

حس کردم از ده صبح راه رفتن و بیرون از خونه بودن تا هشت شب برام کافیه. دلم می خواست برم خونه حتی پیشنهاد دادم ماهی هم نخوریم و فقط بریم پناهگاه. نشستم و پهن شدم روی مبل. بلند شد روبروی آینه های زنبور عسلی وایساد توی تاریکی و حرف زد. می گفت که زمینم رو بهشت کردی دختر... من نگاه می کردمش... می گفت که چه همه چی رو معنی کردی و چه دیکشنری خوبی هستی ... من نگاه می کردم... اون هی می گفت... من هی نگاه می کردم. آدم بعضی وقتا ابراز احساساتش نمی آد. شاید احساسش رفته سر یه جوبی گیر کرده به یه شاخه... مثل یه لباس... اونجا گیره...
دلم می خواست اما نبود و نیست... 

خوابش رو می دیدم با بلوز زردش... اومد خوشحال . انگار از خوشحالی روی پاهاش بند نبود. رفتم سمتش که بگیرمش...سرمست و خرامان طور. گرفتمش دیدم روی صورتش دونه های خون... دستش خونی... گفتم چرا بابا ؟ گفت داشتم می اومدم خوردم زمین. بردمش با مامان دکتر...
این روزا که بارون می آد و بند نمی اد من شدم سد... می خوام که سیل نیاد -:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر