خیلی هارش و خسته از حجم کارهای لازم به انجام توی خرداد ماه و ترس اینکه نکنه منفجر شم اومدم خونه. کمی پاچه گرفتم، غر زدم... هاید رسید به دادم. گفتم کلافه ام و احساس می کنم یه به هم ریختگی توی رگهام دارم. گفت جمع کن بریم خونه باغ. حس کردم چطور رها کردم این همه تخمی که گذاشتم رو؟ اما می دونست که باید برداره و ببره. خودش رفت توی اتاق خواب و جمع کرد یک ساک برام. زنگ زد به کیت و سان تا خودشونو برسونن. منو برد گوشت فروشی توی راه. دوستی که بداند حال دوست با گوشت فروشی و قصابی امید خوب می شود کم است این روزها. برای همین نمی دونم چطور گوشه نشینی کنم کسی که گاهی یک جاها از شدت بلد بودن من را غافلگیر می کند. به خودم که میام می بینم دارم والک کوهی و سبزی خوردن می خرم تا آبگوشت درست کنم ناهار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر