گوشه شالم رو دور اون یکی گوشه شالم گره کوچیک زدم و ولشون کردم به امون خدا حالا تا دلش می خواد باد بتابه توش. از پله ها رفتم پایین. هیچکس نمی دونست پایین پله ها نارنجک بستم به خودم و پرت کردم خودمو زیر تانک عادتهام و عشق هام. نمیدونم از کجا جرات مند شدم اما این کارو کردم. اینروزا می دونم خیلی خوش خلق و خو نیستم طبیعت هم این رُکن خشنمو هی به خودم بر می گردونه که فرزندم آرم باش، رم نکن اما یک اصلی در زندگیم هست که همه رنجی که می برم از جاهایی است که پا گذاشتم روی ارزش هام. بنابر اون اصل شدم مثل قهرمان قصه ی فیلم فیوری. نشستم و می گم آرزوهام و این تانک خونه ی منه. وایسادم شدم ارتش سری. اشک می ریزم و شلیک می کنمو طبعا" کسایی که روبرومن پاره ای از دلم هستن. بر می گردیم به عنوان متن. بیچاره دلم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر