دیدم اگه من نکنم کی بکنه؟ یه وقتایی واقعا همین فعله. زنگ زدم امروز وقت داری یک ساعت همو ببینیم. منتظر بود گفت آره. چرا آدما منتظر می مونن آخه؟ برو بزن بکوب سهمت رو از این دنیای لعنتی بگیر لامصب. خلاصه که آماده شدم برای اومدنش. منگوی مشکی پوشیدم. موهامو از فرق باز کردم کشیدم پشت سرم گوجه کردم. ارایش سیاه بدون ماتیک و عطری که خودش خریده بود رو هم زدم. آدما بنظرم با بوی عطر مورد علاقه شون رام می شن. نمی شن؟ می شن!
رسید. معلوم بود که زیر این همه سر سختی و فشار من شونه هاش درد می کنه. خیلی آروم بغل داد و نشست. اول خوب گل های روی کانتر رو دید که تازه است. شاید با خودش فکر کرده کی اومده گل آورده، یا خودم کی حالم خوب شده که گل خریدم؟ بعد چند بار به هم گفتیم چه خبرو به هم گفتیم سلامتی هیچی اما هر دو می دونستیم خبرمون بوده که بی روی اون یکی آرومی نبوده. خیلی واضح. خوب من دیدم باید معذرت خواهی کنم که رفتم وایسادم روی ارزشهاش و زدم پاره و پوره کردم شون. دیدم چشم توی چشم می تونم انجام بدم این کارو اما گوش روی قلب بهتر جواب می ده. گذاشتم سرش رو روی قلبم و گفتم ببخشید که نتونستم درک کنم داری از ترس هات رد می شی و ببخشید که همه ی اون چیزی که خودم مسئولش بودم رو انداختم به دوشت و نشستم کنار و نگاه کردم. بعد انگار خیالش راحت شده باشه که می تونه از من نترسه، گفت مسئول بودم که نتونستم از ذوق داشتنت بگم زندگی ممکنه گاهی چه سخت باشه و ترسیدم هیچ وقت نداشته باشمت. همین طوری کم کم اوضاع رو به بهبود رفت. لباس پوشیدیم رفتیم بیرون چرخ زدیم باقالی پلو با ماهیچه خوریدم و برگشتیم خونه. یه طوری که درک کرده بودیم هر چی بشه بشه، دوست که هستیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر