۱۳۹۶ تیر ۱۰, شنبه

فعل ِ بی خدافظی رفتن خیلی فعل است

قشنگ مثل این دیونه ها شدم. اما حسابی خوش استایل تر. نه توی لباس. بی لباس. هنوز حوصله ام نگرفته لباس با لباس ست کنم. هر چی دم دستم باشه می پوشم می زنم بیرون. حسابی جمع و جور و لاغر شدم و فکر می کنم فراق هر چی داره چربی پروری نداره.
صبح که بیدار شدم غلتیدم به راست. سمت چپ خالیه لعنتی. مثل این دیوونه ها خیلی بی هوا دیدم دارم گریه می کنم. بعدش بلند شدم شروع کردم زومبا. اصلا ربط داره حالم؟
همونطوری یک لحظه فکر می کنم عه عه دارم خوب می شم می بینم وای رسیدم ته کوچه ی بن بستی که دستم هیچ جا بند نیست. مثل بیچاره ها می شینم کف زمین. همین که همه ی این پروسه داره می گذره حالم رو جا می آره. آدمه دیگه. اگر رفت رنگ تعلق گرفت باید حواسش باشه فکر زمستونشم باشه. من نبودم. مثل یک دیوانه ی آشفته آزاد رسوای رها فقط تازیدم و خاطره ساختم. همون خاطره های خوب مثل یه خونه چوبی درختی جلوی چشمام می سوزن و من نگاهشون می کنم.
این صبح که می اومدم دیدم میم نوشته به خودت بگو رفت که رفت. گفتم باشه رفت که رفت و یاد تموم ِ فعل ِ رفتن خیلی فعل است های زاناکس افتادم 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر