رقصنده طناب را از این سو گرفت. چرخید و تابید. انگار که نخواهد و بخواهد. بین دادن و ندادن بود. بین نبستن و بستن. تا به جایی که رفت و سر آن ور طناب را بست جایی. آخ از بستن...
کمی بعدتر که به صحنه برگشت تاب خورد... پیچ خورد...
درد؟ اومد...
خوش؟ اومد...
تا به اونجایی که می دونی باید از بندی که خود به دست خویشتن بستی برهی... درد؟ بیشتر هم از قبل... تا جایی که نمی شود مستانه بگریزی... باید بروی قصه ی طناب را از سر و از ته بشکافی... همه آنچه ریسیده بودی را باز کنی ..
این بار کشش به سمت نخواستن و باز نشدن و از طرفی خواستن و رهیدن بیش و بیشتر می شد... می رفت و بر می گشت... می پیچید به خودش... اوضاع به کامش نبود... زانوهایش خم می شد و می خورد به زمین و باز روی پا می ایستاد و افتاد و خیزان همه آنچه خودش بود و همه او بود را باز می ستاند... درد به دور خودش می پیچید و خودش به درد می پیچید ...آخر قصه؟ همان ابتدای بند بود که گره گشایید و از درد رهید ...
آیا این پایان رندی است؟ که نیست بالله... از او سایه ای می ماند به پرده... یادی خاطره ای با همه ی بندها ... اما سایه ها که آزادند و در نهایت به عروج می برند او را .
در پایان نمایش نوازنده تار می زند ... او مدت زمانیست که اشک از دیده اش رفته و خودش از اشک دست شسته.
در تفسیر نمایش تار و دیوار
رقصنده:سروش کریمی نژاد
آهنگساز: پیمان خازنی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر