۱۳۹۶ تیر ۱۶, جمعه

انقدری با خودم روراست هستم که بدونم دلتنگم، و یک تکه از روحم را از دست داده ام اما می دونم که رابطه برای من یواشکی کار نمی کنه. یعنی تا وقتیکه یک نفر نمی دونه احساس مطلق دوست داشتن اصلا قابل پنهان کردن نیست من بیخود و بی جهت می مونم توی رابطه. 
اینروزا از خواب که بیدار می شم دستامو قلاب می کنم دور شونه هام و از خودم قدردانی می کنم که یک بار دیگه فقط من موندم برای من توی این پیچ و تاب. بعد به طور طبیعی حس می کنم توی دلم ماشین صد کیلویی رخت شویی روشن شده و می گم بهش می دونم که یک روز از همین روزا تو هم خاموش می شی.
 شب تعطیل خودم رو بردم تئاتر. نه که خیلی خندیده باشم چون ذاتا من در مقابل خنده خیلی مقاومت درونی دارم. بابا هم همینطوری بود. سعی می کرد همه توانش رو بزاره که نخنده اما یک جاهایی خنده از چشماش لو می رفت. تئاتر تموم شد دیر وقت رسیدم خونه و دیدم به پلک بر هم زدنی روزگار آدمی عوض می شه. انگار که طوفان نوح اومده باشه و همه آدمها و سرخوشیهات رو ببره و بگه بازی از سر و از صفر شروع کن. 
در چنین احوالاتی آدمی که هر کسی باشد به نظرم تا مدتی گنگ و گیج است تا سر نخ خودش رو پیدا کنه و شروع کنه به ادامه. یادمه همیشه کتابم رو که مرور می کردم برای نوشتن یک جاهایی هاید می گفت چه پایانش خوشه آیا خودش می دونست می خواد فقط یک فصل باشه ؟ می دونست من می تونم و تحمل دارم این قصه رو ادامه بدم ؟ حتمن یه فکرایی با خودش کرده بوده چه می دونه آدم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر