۱۳۹۶ مرداد ۶, جمعه


مامان زنگ زد. غروب جمعه بود. فقط تونسته بودم زنگ بزنم به میم. گفته بود بپرسم چیزی ازت؟ گفتم نه اصلا. گفت پس بیا اینجا. جلوی پنجره قدی خونه میم وایساده بودم رو به کوچه و می گفتم وقتایی که بارون می آد بمون خونه و نرو سرکار. اون می پرسید خودوس درست کنم یا گل گاو زبان؟ خودوس عزیزم... مامان زنگ زد گفت دارم می رم امامزاده. گفتم عه چه خوب. عصر جمعه است کاش برای منم 14 تا نمک بگیری بزاری اونجا. خیلی جمعه بود. 
به علی که باور دارم وقتی می گفت خیلی سخت جایی گیر کردم و چشماش پرآب شد. تونستم فقط بگم می فهمم و اون یه نفس راحت کشید که چه خوب که می فهمی. اما اونم می فهمید؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر