از کوه برگشته و انگار کوه کنده ام. اندازه خرس گرسنه اما بی حس از هر نوع خریدی . فقط دلم یم خواهد برگردم به تخت و تخت من را در خودش غرق کند. دوش م یگیرم. یک هفته ست هورمونها هر غلطی دلشان خواسته کرده اند و الحق که منم کم ننه من غریبم بازی در نیاوردم. مثلا دراز کشیدم و فکر کردم نا ندارم دیگه وایسم در حالیکه رفتم موزه و قدر فیل ایستادگی داشته م.
اون روز تصمیم گرفتم با دامن مخمل کبریکی بلندم موتور سوار بشم. کجا؟ توی تهران! طبعا پاهامم به قدر کافی در انظار عمومی بود. (دیکته م غلطه؟)
خلاصه برگشتم به دوش و تخت و دراز کشیدم توی تختم. روی بالشتم یک حوله صورتی یواش نه خیلی نو پهن می کنم این موقع ها که موهای خیسم رو پیچیدم توی حوله و یک حس من خیلی کول و نایس و تمیز و مرتب و لاکچری ام با خودم دارم و یک نوع خاصی از معاشرت با خودمه که انگار دارم به خودم فخر می فروشم. مرد دید عه وا این رفت مثل مرغ توی تختش. اومد جاش دادم توی تخت و بعد پتوی خنک کشیدم. خوابیدم. می دونی؟ ساعت چند عصر که بیدار می شی گرسنه و له از عضله درد باید یکی انقدر بلد باشه خرت کنه که پاشی کباب تابه ای درستکنی،چایی بریزید و بشینید به گپ از مینو خانوم تعریف کردن که اطوره زن جوان و کارآمد خاطره هاته بگی.
بدونی فردا نداریش دیگه. حتی همین حالا هم نداریش یک حسی در تو ایجاد می کنه که انگار هستی ولی بیهوشی. راحتی. سبکی. اصن بزنن پاره کنن بدوزن. تو چی می فهمی ؟ هیچی! راحت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر