اگرچه در کابوسی دور، اما من باز رسیده بودم به نقطه صفر، حتی زیر صفر...و همچنان امید داشته ام که دستم به یک پله ای از جایی از يک نردبانی برای برخاستن گیر میکند باز. در دل دره اي صعب، در پس همه افتادنها، باز به خودم نوید میدادم که سرانجام یک جایی از آن صخره را پیدا میکنم که پاخور و جای دستش خوب باشد ... من در کابوسهايم هم رشته نازک امید را رها نکرده ام ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر