یک حس منحصر به فرد هست در دیدن کسی که یک روز
دوستش داشتی. شبیه شکوه راه رفتن روی خرابههای رم باستان است وقتی با خودت فکر میکنی
آهای آدمهایی که این کاخها برایتان ستونهای جهان بود، کجایید که ببینید من روی
خرابههایش نفس میکشم بیکه آب در دلم تکان بخورد. تناقض با شکوه زندگی روی خرابیهای
بوی نا گرفته، از این شکوه حرف میزنم.
یکجور بیپردگی تلخ هست بین شما و آدمی که همراهش
هم دلباختن را یاد گرفتهاید هم دل کندن را. نقش بازی نمیکنی. تظاهر به خوبی و
خیرخواهی نمیکنی. قول و قراری نمیگذاری. اگرم گذاشتی نگهش نمیداری. ترسناک هم
هست. شاید برای همین آدمها از دیدن عشقهای قدیمی طفره میروند. از دیدن کسی که یک
روز آنقدر نزدیک بوده که همه حسهای زندگی را همراهش تجربه کردند و امروز حتی از
دایره روزمرههای هم پرتاب شدهاند بیرون.
حس منحصر به فردی هست در حرف زدن با کسی که میشناسدت،
نزدیک است، اما دلبسته و وابسته نیست. وجود آن آدم، حتی اگر هیچ حرفی نزند و فقط
تماشایتان کند مرهم است بر زخمهای بی درمان زندگی. مرهمی نیست که دردی را دوا
کند. مرهم است چون خودش یک داستان تمام شده است. چون یادت می آورد که چطور آن همه
عشق گذشت، آن همه غم گذشت، آن همه خشم گذشت، چطور برای هم تمام شدید و حالا روی خرابههایش
قدم میزنید و در چشمهای هم نگاه میکنید.
دیدن کسی که یک روز دوستش داشتی، آشتی با از دست
دادن است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر