داره بارون میاد. میشا رو بردم خونه مامان و توی تخت نشستم کتاب می خونم. میشا به طور فرضی نشسته سمت تراس داره بارون رومی بینه و هوا خنک محض ِ . مسیج اومئ من این همه تلاش می کنم تو نمی بینی. دارم فکر می کنم آره راست می گه اما می نویسم عه!
خلاصه ماجرا اینه بهم پیشنهاد داده و یه جایی نوشت می دونم توی رابطه نیستی و من پنیک کردم. هر چیزی که ارجاعم بده به گذشته نزدیک اینجوریم می کنه. جوابشو نوشتم فکر می کنم خبر می دم.
دارم فکر می کنم که این چند روز مال هواست یا مال آپریله یا مال شهامت اینکه هیستوری گذشته ی نزدیک رو پاک کردم، که سیل پیشنهادات شهری روونه شده؟
من؟ هر خونه ای می رم یه جای امنو آروم پیدا می کنم پامو دراز می کنم و صدای بارونُ گوش می کنم و فکر می کنم هنوز بدنه ی اعتمادم زخمه. می خوام پاهام دراز باشه اما بای همین نزدیکیا جمع و جور کنم خودمو ریسک کنم یا نه یا آره. پای نه و آره ی خودم وایسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر