از یک گذشته و همه رفتن. اخرای هفته می شینم سازمان رو برنامه ریزی می کنم. البته نیمی از سازمان رو و بقیه ش رو شنبه شبا. دو سری هست که خواستم کسی که باهام شروع کرد باشه. قبل شروع برنامه ریزی ماسالا و چایی و اینا سفارش می دیم و حسابی می خنده با همه. من می دونم خیلی خنده هاش واقعی نیس اما واقعی نبودن بعضی از آدما که به خاطر بقیه واقعی نیستن خوبه. با هم برنامه می نویسیم فکر می کنیم برای این هفته و حالا که همه رفتن ما نشستیم یه چیزایی می گیم که فکرشو نمی کردم یه روز تلاوت کنم اینارو.
داشتم می گفتم روزی که میم تا شهر اسکورتم کرد و الان می خواد بیاد کار کنه با من اما من خصوصی میاد وسط کارم پنیک می کنم. اونم می گه هون هون می خوای بیاد من باهاش حرف بزنم ... برگشت از راه فکر می کنم چه نایس تو دو شده همه چی.
بعضی وقتا از صرف اینکه به تله دُم نمی دم ، و اینقدر بی نگرانی فردا دارم زندگی می کنم، اینقدر برام مهم نیست خواهر و برادر دارن چی کار می کننو فکر می کنم زندگی خودشونه من چه کار دارم ، به فکر فرو می رم. این اپیزود از خودمو ندیده بودم. چند ماه پیش رفتم پیش یه خانمی که رگ گیری می کرد حین ماساژ و اصلا ماساژ سافت و خوشحال نبود و از ثانیه اول داد می زدی و می اومدی بیرون. از اولین نشونه که داد دهنم باز موند. می دونی چی گفت ؟ گفت چند وقته بیرون رابطه موندی داری خودتو رج می زنی که این رگ دستت انقدر گرفته؟ من دهنم باز موند و نشونه بعدی که انگشت پامو گرفت و گفت هجران بابا باعث شده مهره کمره ت درد کنه می بینی ؟
من ندیدیم حقیقتا و زان پس خودمو به تمامی بهش بستم و همه درد رو به جونم خریدم. خیلی صادقانه گفت می دونی باید بی رگ شی؟ گفتم اوهوم و الان می بینم بی رگ ترین عالم هستی شدم.
وقت برگشت لوگان مسیج زده که تو نباشدی! نوشتم نباشد یعنی چی ؟ گفت یعنی بی نظیر بودی . من فکر می کنم همین صرف فعل بودن ماجرا رو در عمیق ترین حالت ممکن به قهقرا می بره. خب حقیقتیه که هیچ رفته ای از من نبوده، که برنگشته باشه و همینه که می دونم دیگه عاشق شدن، ناز کشیدن فایده نداره .